این روزها که اوضاع خانه رو به راه نیست، گاهی پیش او میروم و با او درد دل میکنم. این بار به او گفتم که خیلی وقتها به چیزهای بد زندگی فکر میکنم، غمگین میشوم و بیحوصلهام. او به من گفت: «شاید این حرف من کلیشهای و بیمزه به نظر بیاید، اما اگر خوب نگاه کنی، در زندگی چیزهای خوب کم نیستند.»
پیشگویی خوبی بود، کلیشهای و بیمزه! گفتم: «مثلاً چی؟ من هرچه نگاه میکنم چیز خوبی نیست!»
او گفت: «مثلاً همین خودکاری که خوب مینویسد یا نمرهی خوبی که در ریاضی گرفتهای... چیزهای زیبا در زندگی کم نیست. تو فقط بدیهایش را پیدا میکنی. او به من گفت که یک جعبهی کوچک بردار و چیزهای خوشایند را روی تکههای کاغذ بنویس و داخل جعبه بریز و اگر دلت خواست و دوست داشتی هفتهی بعد جعبه را پیش من بیاور تا با هم نوشتههای روی تکهکاغذها را مرور کنیم.
یک جعبهی کوچک گلگلی داشتم که دوستم برای تولدم به من هدیه داده بود. آن جعبه حس خوشایندی به من میداد. آن را برداشتم و بهعنوان اولین دشت از اتفاقهای خوشایند، روی تکهکاغذی نوشتم: «هدیهی یک دوست خوب که هر وقت میبینمش، حالم خوب میشود.»
صبح زود که از خواب بیدار شدم یادم افتاد که روپوش مدرسه را شب شسته بودم و انداخته بودم روی شوفاژ. گرم بود و دیگر نیاز به اتو هم نداشت. همین کمی حالم را خوب کرد. حس پوشیدن یک روپوش گرم.
حالا هفته تمام شده است. توی جعبهی گُلگُلی من تکهکاغذها زیادند. حتی اگر دلم نخواهد آنها را به مشاور نشان بدهم، با دیدنشان حالم خوب میشود... خانم مشاور گفت: «باید کاری کنی که شادی به زندگیات برگردد. خیلی چیزها دست ما نیست، مخصوصاً وقتی که کودک و نوجوانیم.» او گفت که هیچکس مثل خود آدم، نمیتواند به آدم کمک کند. درست میگفت. جعبه را داخل کولهام گذاشتم تا از داشتن قلک شادیهایم شاد شوم.
نظر شما